Reza Adabi | رضـا ادبی‌



روزگار ما، روزگار ذهن‌های ناآرام است. در رفاه غرق‌ شده‌ایم اما خشنود نیستیم. به هم نزدیک هستیم اما احساس تنهایی رهایمان نمی‌کند. مشکل کجاست؟

تور ارزان پیدا می‌کرد؛ گوشی جدید می‌خرید؛ آواز تمرین می‌کرد؛ کلاس خودباوری می‌رفت؛ پکیج لاغری در سه هفته خریده‌ بود و . در یک آن نشست؛ همه را نیمه‌کاره رها کرد؛ پکی به سیگار زد و گفت:«ولش کن. نمی‌شود.»

حتما نباید آدورنو بود تا فهمید:«زندگی بد را نمی‌توان خوب زیست.»

مسئله «در یک آن فهمیدن این حقیقت» است. اتفاقی که می‌تواند پشت فرمان، در یک میهمانی با صدای بلند موسیقی شاد، آخرین گیت پرواز یا هر جای دیگری رخ دهد.

و مسئله‌ی مهم‌تر آن است که تا ابد نمی‌شود به «آن لحظه» بازگشت.

این کشف و شهود ناگهانی دائمی، در مفهوم تنهایی می‌گنجد:«در یک آن می‌فهمی که در این جهان تنها هستی و تا ابد تنها خواهی ماند.»

رد «آن لحظه» را خیلی جاها می‌توان یافت.

در شهر تورین از خیابانی می‌گذشت. درشکه‌چی اسبی را با شلاق می‌نواخت. نعره‌ن به سویش دوید. دستانش را دور گردن اسب انداخت تا مانع شلاق شود. از «آن لحظه» تا مرگش بیش از 10 سال طول کشید. اگر چه زنده بود اما خاموش شده بود. نیچه سکوت کرده‌ بود.

عظمت ساموئل بکت نیز در روایت سرنوشت انسان پس از «آن لحظه» است. تمام شخصیت‌های عجیب و متلاشی‌شده‌ی او، از وات تا مورفی، تا آقای نات، هم، کلو و دیگران همگی در جایی پس از «آن لحظه» به سر می‌برند.

جایی نام‌ناپذیر که «باید ادامه دهی؛ نمی‌توانم؛ پس من تنها می‌روم؛ خدا نگهدار.»

از چیزی سخن می‌گویند که نمی‌توان در ساحت زبان بیان کرد. فقط می‌دانیم که آن‌ها «یک جریان» هستند که «آن لحظه» را ادراک کرده‌اند. جریانی فراتر از آدورنو، نیچه و بکت. شاید بتوان آن را «جریان زیرزمینی ماتریالیسم تنهایی» نام نهاد.

تمام عظمت و اهمیت این «جریان زیرزمینی» عدم ارتباط آن با چرندیات عرفانی و متافیزیکی و شمع و گل و پروانه‌ای و به قول حافظ و مولانا «بازی‌ها» است.

این جریان، عریان، قاطع و مبری از هر نوع تسکین عرفان آپارتمانی یا بودیستی است.

از جهات بسیاری تجربه‌ی «آن لحظه» با تجربه‌ی مرگ یکسان است؛ با این تفاوت مهم که پس از مرگ دیگر «سرگشتگی» در کار نیست.

پس از مرگ تکلیف روشن است؛ تاریکی مطلق و آرامش.

اما «آن لحظه» آغاز قسمی از پریشانی و سرگشتگی است که تنها مرگ تسکین‌بخش آن خواهد بود. و خوشبختانه چون در تمنای چیزی نیست و شاید بهتر باشد بگوییم در طلب چیزی جز تنهایی نیست، به افسردگی نیز نمی‌افتد؛ اگر چه مانند آن بنماید.

«عرفان» یعنی لذت بردن از لذت نبردن.

و «ماترالیسم تنهایی» یعنی آگاهی و شجاعت تنها ماندن.






روزگار ما، روزگار ذهن‌های ناآرام است. در رفاه غرق‌ شده‌ایم اما خشنود نیستیم. به هم نزدیک هستیم اما احساس تنهایی رهایمان نمی‌کند. مشکل کجاست؟

تور ارزان پیدا می‌کرد؛ گوشی جدید می‌خرید؛ آواز تمرین می‌کرد؛ کلاس خودباوری می‌رفت؛ پکیج لاغری در سه هفته خریده‌ بود و. در یک آن نشست؛ همه را نیمه‌کاره رها کرد؛ پکی به سیگار زد و گفت:«ولش کن. نمی‌شود.»

حتما نباید آدورنو بود تا فهمید:«زندگی بد را نمی‌توان خوب زیست.»

مسئله «در یک آن فهمیدن این حقیقت» است. اتفاقی که می‌تواند پشت فرمان، در یک میهمانی با صدای بلند موسیقی شاد، آخرین گیت پرواز یا هر جای دیگری رخ دهد.

و مسئله‌ی مهم‌تر آن است که تا ابد نمی‌شود به «آن لحظه» بازگشت.

این کشف و شهود ناگهانی دائمی، در مفهوم تنهایی می‌گنجد:«در یک آن می‌فهمی که در این جهان تنها هستی و تا ابد تنها خواهی ماند.»

رد «آن لحظه» را خیلی جاها می‌توان یافت.

در شهر تورین از خیابانی می‌گذشت. درشکه‌چی اسبی را با شلاق می‌نواخت. نعره‌ن به سویش دوید. دستانش را دور گردن اسب انداخت تا مانع شلاق شود. از «آن لحظه» تا مرگش بیش از 10 سال طول کشید. اگر چه زنده بود اما خاموش شده بود. نیچه سکوت کرده‌ بود.

عظمت ساموئل بکت نیز در روایت سرنوشت انسان پس از «آن لحظه» است. تمام شخصیت‌های عجیب و متلاشی‌شده‌ی او، از وات تا مورفی، تا آقای نات، هم، کلو و دیگران همگی در جایی پس از «آن لحظه» به سر می‌برند.

جایی نام‌ناپذیر که «باید ادامه دهی؛ نمی‌توانم؛ پس من تنها می‌روم؛ خدا نگهدار.»

از چیزی سخن می‌گویند که نمی‌توان در ساحت زبان بیان کرد. فقط می‌دانیم که آن‌ها «یک جریان» هستند که «آن لحظه» را ادراک کرده‌اند. جریانی فراتر از آدورنو، نیچه و بکت. شاید بتوان آن را «جریان زیرزمینی ماتریالیسم تنهایی» نام نهاد.

تمام عظمت و اهمیت این «جریان زیرزمینی» عدم ارتباط آن با چرندیات عرفانی و متافیزیکی و شمع و گل و پروانه‌ای و به قول حافظ و مولانا «بازی‌ها» است.

این جریان، عریان، قاطع و مبری از هر نوع تسکین عرفان آپارتمانی یا بودیستی است.

از جهات بسیاری تجربه‌ی «آن لحظه» با تجربه‌ی مرگ یکسان است؛ با این تفاوت مهم که پس از مرگ دیگر «سرگشتگی» در کار نیست.

پس از مرگ تکلیف روشن است؛ تاریکی مطلق و آرامش.

اما «آن لحظه» آغاز قسمی از پریشانی و سرگشتگی است که تنها مرگ تسکین‌بخش آن خواهد بود. و خوشبختانه چون در تمنای چیزی نیست و شاید بهتر باشد بگوییم در طلب چیزی جز تنهایی نیست، به افسردگی نیز نمی‌افتد؛ اگر چه مانند آن بنماید.

«عرفان» یعنی لذت بردن از لذت نبردن.

و «ماترالیسم تنهایی» یعنی آگاهی و شجاعت تنها ماندن.






چرا ایدئولوژی‌ها برای غلبه از خشونت استفاده می‌کنند؟ نقطه‌ی اشتراک این خشونت‌ها کجاست؟ تا چه حد تقصیر از ماهیت ایدئولوژی است؟
ذهنیت توتالیتر از ایدئولوژی تغذیه می کند؛ هورکهایمر مشخصه‌ی آن را کسوف عقل می‌داند و ابزار شدن عقل؛ از شهوت ویران‌گری و تار و پود مرگ‌طلبی یا همان نکروفیلی تغذیه می‌کند.
ایدئولوژی حاکمان، به دین تبدیل شده است و کارکرد دینی پیدا کرده است.
ایدئولوژی حقیقتی را مطلق می‌انگارد؛ مدارش بسته و خودبسنده است؛ امکانات تازه را نفی می‌کند و با افق‌های باز نسبتی بیگانه دارد.
ساخت منطقی ایدئولوژی، برخلاف علم قیاسی deductive است یعنی همواره با یک حقیقت کلی شروع می‌کند و مقدمات را طوری می‌چیند که تنها بتواند حقیقت اولیه را ثابت کند.
برای نازیسم، برتری نژاد آریایی یک حقیقت مطلق است؛ مقدمات ایدئولوژی racism نیز بر همین اصل بنا شده است.
ضد تفکر است چون تفکر همواره در جستجوی حقیقت است.
ایدئولوژی به حقیقت مطلقی تن در می‌دهد و آن را وحی مُنزل می پندارد(چه می‌دانیم؟ شاید واقعا وحی مُنزل باشد).
ایدئولوژی هیچ گونه انتقاد را به خود روا نمی‌دارد؛ منتقد همواره دشمن یا خائن است. در حالت رقیق شده، منحرفی است که باید محکوم شود.
بینش ایدئولوژیک همه‌ی امور را یا نور می‌بیند یا ظلمت؛ یا مطلقا خوب است و یا مطلقا بد.
دید مانوی و ثنویت‌گرایی آن، منبع انرژی‌زا و مایه‌ی حیات‌بخش ایدئولوژی است. نبرد دائمی بین خیر و شر محرک اصلی آن است.
در ایدئولوژی‌ها وجود یک مخالف لازم و ضروری است چون بنیانش بر نفی است. ایدئولوژی ها همان می‌کنند که ادیان ابتدایی.
یعنی همواره از مخالف، دیو و ابلیس می‌سازند و از موافق فرشته و آیه‌ی رحمت.
کسی را که تا دیروز فرشته بود می‌توان امروز دیو معرفی کرد. هرکه با من نیست خصم من است. خصم ایدئولوژی، هر گونه گرایش انتقادی در متن خود ایدئولوژی است.
دیدگاه ایدئولوژیک مدار بسته است. 
ایدئولوژی با فراهم کردن مشتی شبه حقایق در دنیایی موهوم و مالیخولیایی از هرگونه امر واقع و حقیقی که سوای حقایقِ مورد قبول خود باشد می‌گریزد.
به قول شایگان، ایدئولوژی تجلی نامعقول و گاه هذیان‌وار یک آگاهی کژ و کور است، یک آگاهی شیزوفرنیک، در خود فرو رفته و منفک از واقعیت بیرونی.
ایدئولوژی بهترین شکل عملی خود را در رژیم های توتالیتر می یابد. حقیقت انحصاری به دست یک پیشوای توتالیتر و در سایه‌ی حزبی سازمان یافته و متشکل و به اتکای نظام وحشت و تبلیغات می‌تواند به راحتی به حربه‌ای بدل شود تا او بتواند اراده‌ی خویش را بر همگان تحمیل کند.
پیشوا یا منجی که با وعده‌ی رستگاری، مدینه‌ی فاضله‌ی خود را پی می‌ریزد و نیل به آن را، هرچند بیدادگرانه و جنایت آمیز، توجیه می کند.
ایدئولوژی ها بیان آگاهی کاذب هستند. هم آن‌ها عمیقا دلبسته‌ی یک توهم هستند و به آن اعتقاد دینی دارند.
ایدئولوژی، شعور انتقادی را تحلیل می برد و انسان نمی تواند از ماهیت حقیقت شناختی واقعی به دست آورد.
اگر بخواهیم توتالیتر را در یک جمله خلاصه کنیم؛ باید بگوییم رژیمی است که با توسل به فریب و نیرنگ و اگر نشد با ارعاب و تهدید و با دستکاری شعور مردم(شاید هم رای مردم)، ارزش های انسانی را تحلیل می برد.
هدف اساسی آن این است که مردمی تحت سلطه، همگی یکپارچه و همسان بی‌آفریند.
هیچ اقدامی را شایسته‌تر از آن نمی‌داند که همگان را به یک رنگ و یک نشان و یک لباس درآورد. استالینیسم، مائوئیسم و نازیسم تجلی تمام عیار توتالیتریسم در قرن بیستم بود؛ سه سیستم جهنمی که در آن نه از آزادی خبری بود و نه از عدالت.
معنویت را کشتند؛ آزادی را به زانو درآوردند و خشونت به ریاست رسید. روح به بردگی درآمد و نفرت تکثیر شد.
ت در نظام توتالیتر از بی‌اعتمادی، نفرت و خشونت تغذیه می‌کند. در چنین جهانی یک چیز معنا دارد؛ اطاعت محض و تایید جنایت حاکمان و گاه دادن نام شرافت به آن.

رژیم‌های توتالیتر همان چیزی را از توده‌ی تحت سلطه خود می‌خواهند که موسولینی از ملت خود می‌خواست:
       «به من ایمان داشته باش، اطاعت کن و بجنگ».


چرا ایدئولوژی‌ها برای غلبه از خشونت استفاده می‌کنند؟ نقطه‌ی اشتراک این خشونت‌ها کجاست؟ تا چه حد تقصیر از ماهیت ایدئولوژی است؟
ذهنیت توتالیتر از ایدئولوژی تغذیه می‌کند؛ هورکهایمر مشخصه‌ی آن را کسوف عقل می‌داند و ابزار شدن عقل؛ از شهوت ویران‌گری و تار و پود مرگ‌طلبی یا همان نکروفیلی تغذیه می‌کند.
ایدئولوژی حاکمان، به دین تبدیل شده است و کارکرد دینی پیدا کرده است.
ایدئولوژی حقیقتی را مطلق می‌انگارد؛ مدارش بسته و خودبسنده است؛ امکانات تازه را نفی می‌کند و با افق‌های باز نسبتی بیگانه دارد.
ساخت منطقی ایدئولوژی، برخلاف علم قیاسی deductive است یعنی همواره با یک حقیقت کلی شروع می‌کند و مقدمات را طوری می‌چیند که تنها بتواند حقیقت اولیه را ثابت کند.
برای نازیسم، برتری نژاد آریایی یک حقیقت مطلق است؛ مقدمات ایدئولوژی racism نیز بر همین اصل بنا شده است.
ضد تفکر است چون تفکر همواره در جستجوی حقیقت است.
ایدئولوژی به حقیقت مطلقی تن در می‌دهد و آن را وحی مُنزل می پندارد(چه می‌دانیم؟ شاید واقعا وحی مُنزل باشد).
ایدئولوژی هیچ گونه انتقاد را به خود روا نمی‌دارد؛ منتقد همواره دشمن یا خائن است. در حالت رقیق شده، منحرفی است که باید محکوم شود.
بینش ایدئولوژیک همه‌ی امور را یا نور می‌بیند یا ظلمت؛ یا مطلقا خوب است و یا مطلقا بد.
دید مانوی و ثنویت‌گرایی آن، منبع انرژی‌زا و مایه‌ی حیات‌بخش ایدئولوژی است. نبرد دائمی بین خیر و شر محرک اصلی آن است.
در ایدئولوژی‌ها وجود یک مخالف لازم و ضروری است چون بنیانش بر نفی است. ایدئولوژی‌ها همان می‌کنند که ادیان ابتدایی.
یعنی همواره از مخالف، دیو و ابلیس می‌سازند و از موافق فرشته و آیه‌ی رحمت.
کسی را که تا دیروز فرشته بود می‌توان امروز دیو معرفی کرد. هرکه با من نیست خصم من است. خصم ایدئولوژی، هر گونه گرایش انتقادی در متن خود ایدئولوژی است.
دیدگاه ایدئولوژیک مدار بسته است. 
ایدئولوژی با فراهم کردن مشتی شبه حقایق در دنیایی موهوم و مالیخولیایی از هرگونه امر واقع و حقیقی که سوای حقایقِ مورد قبول خود باشد می‌گریزد.
به قول شایگان، ایدئولوژی تجلی نامعقول و گاه هذیان‌وار یک آگاهی کژ و کور است، یک آگاهی شیزوفرنیک، در خود فرو رفته و منفک از واقعیت بیرونی.
ایدئولوژی بهترین شکل عملی خود را در رژیم های توتالیتر می یابد. حقیقت انحصاری به دست یک پیشوای توتالیتر و در سایه‌ی حزبی سازمان یافته و متشکل و به اتکای نظام وحشت و تبلیغات می‌تواند به راحتی به حربه‌ای بدل شود تا او بتواند اراده‌ی خویش را بر همگان تحمیل کند.
پیشوا یا منجی که با وعده‌ی رستگاری، مدینه‌ی فاضله‌ی خود را پی می‌ریزد و نیل به آن را، هرچند بیدادگرانه و جنایت آمیز، توجیه می کند.
ایدئولوژی ها بیان آگاهی کاذب هستند. هم آن‌ها عمیقا دلبسته‌ی یک توهم هستند و به آن اعتقاد دینی دارند.
ایدئولوژی، شعور انتقادی را تحلیل می برد و انسان نمی تواند از ماهیت حقیقت شناختی واقعی به دست آورد.
اگر بخواهیم توتالیتر را در یک جمله خلاصه کنیم؛ باید بگوییم رژیمی است که با توسل به فریب و نیرنگ و اگر نشد با ارعاب و تهدید و با دستکاری شعور مردم(شاید هم رای مردم)، ارزش های انسانی را تحلیل می برد.
هدف اساسی آن این است که مردمی تحت سلطه، همگی یکپارچه و همسان بیافریند.
هیچ اقدامی را شایسته‌تر از آن نمی‌داند که همگان را به یک رنگ و یک نشان و یک لباس درآورد. استالینیسم، مائوئیسم و نازیسم تجلی تمام عیار توتالیتریسم در قرن بیستم بود؛ سه سیستم جهنمی که در آن نه از آزادی خبری بود و نه از عدالت.
معنویت را کشتند؛ آزادی را به زانو درآوردند و خشونت به ریاست رسید. روح به بردگی درآمد و نفرت تکثیر شد.
ت در نظام توتالیتر از بی‌اعتمادی، نفرت و خشونت تغذیه می‌کند. در چنین جهانی یک چیز معنا دارد؛ اطاعت محض و تایید جنایت حاکمان و گاه دادن نام شرافت به آن.

رژیم‌های توتالیتر همان چیزی را از توده‌ی تحت سلطه خود می‌خواهند که موسولینی از ملت خود می‌خواست:
       «به من ایمان داشته باش، اطاعت کن و بجنگ».


روزگار ما، روزگار ذهن‌های ناآرام است. در رفاه غرق‌ شده‌ایم اما خشنود نیستیم. به هم نزدیک هستیم اما احساس تنهایی رهایمان نمی‌کند. مشکل کجاست؟

تور ارزان پیدا می‌کرد؛ گوشی جدید می‌خرید؛ آواز تمرین می‌کرد؛ کلاس خودباوری می‌رفت؛ پکیج لاغری در سه هفته خریده‌ بود و. در یک آن نشست؛ همه را نیمه‌کاره رها کرد؛ پکی به سیگار زد و گفت:«ولش کن. نمی‌شود.»

حتما نباید آدورنو بود تا فهمید:«زندگی بد را نمی‌توان خوب زیست.»

مسئله «در یک آن فهمیدن این حقیقت» است. اتفاقی که می‌تواند پشت فرمان، در یک میهمانی با صدای بلند موسیقی شاد، آخرین گیت پرواز یا هر جای دیگری رخ دهد.

و مسئله‌ی مهم‌تر آن است که تا ابد نمی‌شود به «آن لحظه» بازگشت.

این کشف و شهود ناگهانی دائمی، در مفهوم تنهایی می‌گنجد:«در یک آن می‌فهمی که در این جهان تنها هستی و تا ابد تنها خواهی ماند.»

رد «آن لحظه» را خیلی جاها می‌توان یافت.

در شهر تورین از خیابانی می‌گذشت. درشکه‌چی اسبی را با شلاق می‌نواخت. نعره‌ن به سویش دوید. دستانش را دور گردن اسب انداخت تا مانع شلاق شود. از «آن لحظه» تا مرگش بیش از 10 سال طول کشید. اگر چه زنده بود اما خاموش شده بود. نیچه سکوت کرده‌ بود.

عظمت ساموئل بکت نیز در روایت سرنوشت انسان پس از «آن لحظه» است. تمام شخصیت‌های عجیب و متلاشی‌شده‌ی او، از وات تا مورفی، تا آقای نات، هم، کلو و دیگران همگی در جایی پس از «آن لحظه» به سر می‌برند.

جایی نام‌ناپذیر که «باید ادامه دهی؛ نمی‌توانم؛ پس من تنها می‌روم؛ خدا نگهدار.»

از چیزی سخن می‌گویند که نمی‌توان در ساحت زبان بیان کرد. فقط می‌دانیم که آن‌ها «یک جریان» هستند که «آن لحظه» را ادراک کرده‌اند. جریانی فراتر از آدورنو، نیچه و بکت. شاید بتوان آن را «جریان زیرزمینی ماتریالیسم تنهایی» نام نهاد.

تمام عظمت و اهمیت این «جریان زیرزمینی» عدم ارتباط آن با چرندیات عرفانی و متافیزیکی و شمع و گل و پروانه‌ای و به قول حافظ و مولانا «بازی‌ها» است.

این جریان، عریان، قاطع و مبری از هر نوع تسکین عرفان آپارتمانی یا بودیستی است.

از جهات بسیاری تجربه‌ی «آن لحظه» با تجربه‌ی مرگ یکسان است؛ با این تفاوت مهم که پس از مرگ دیگر «سرگشتگی» در کار نیست.

پس از مرگ تکلیف روشن است؛ تاریکی مطلق و آرامش.

اما «آن لحظه» آغاز قسمی از پریشانی و سرگشتگی است که تنها مرگ تسکین‌بخش آن خواهد بود. و خوشبختانه چون در تمنای چیزی نیست و شاید بهتر باشد بگوییم در طلب چیزی جز تنهایی نیست، به افسردگی نیز نمی‌افتد؛ اگر چه مانند آن بنماید.

«عرفان» یعنی لذت بردن از لذت نبردن.

و «ماترالیسم تنهایی» یعنی آگاهی و شجاعت تنها ماندن.






چرا ایدئولوژی‌ها برای غلبه از خشونت استفاده می‌کنند؟ نقطه‌ی اشتراک این خشونت‌ها کجاست؟ تا چه حد تقصیر از ماهیت ایدئولوژی است؟
ذهنیت توتالیتر از ایدئولوژی تغذیه می‌کند؛ هورکهایمر مشخصه‌ی آن را کسوف عقل می‌داند و ابزار شدن عقل؛ از شهوت ویران‌گری و تار و پود مرگ‌طلبی یا همان نکروفیلی تغذیه می‌کند.
ایدئولوژی حاکمان، به دین تبدیل شده است و کارکرد دینی پیدا کرده است.
ایدئولوژی حقیقتی را مطلق می‌انگارد؛ مدارش بسته و خودبسنده است؛ امکانات تازه را نفی می‌کند و با افق‌های باز نسبتی بیگانه دارد.
ساخت منطقی ایدئولوژی، برخلاف علم قیاسی deductive است یعنی همواره با یک حقیقت کلی شروع می‌کند و مقدمات را طوری می‌چیند که تنها بتواند حقیقت اولیه را ثابت کند.
برای نازیسم، برتری نژاد آریایی یک حقیقت مطلق است؛ مقدمات ایدئولوژی racism نیز بر همین اصل بنا شده است.
ضد تفکر است چون تفکر همواره در جستجوی حقیقت است.
ایدئولوژی به حقیقت مطلقی تن در می‌دهد و آن را وحی مُنزل می پندارد(چه می‌دانیم؟ شاید واقعا وحی مُنزل باشد).
ایدئولوژی هیچ گونه انتقاد را به خود روا نمی‌دارد؛ منتقد همواره دشمن یا خائن است. در حالت رقیق شده، منحرفی است که باید محکوم شود.
بینش ایدئولوژیک همه‌ی امور را یا نور می‌بیند یا ظلمت؛ یا مطلقا خوب است و یا مطلقا بد.
دید مانوی و ثنویت‌گرایی آن، منبع انرژی‌زا و مایه‌ی حیات‌بخش ایدئولوژی است. نبرد دائمی بین خیر و شر محرک اصلی آن است.
در ایدئولوژی‌ها وجود یک مخالف لازم و ضروری است چون بنیانش بر نفی است. ایدئولوژی‌ها همان می‌کنند که ادیان ابتدایی.
یعنی همواره از مخالف، دیو و ابلیس می‌سازند و از موافق فرشته و آیه‌ی رحمت.
کسی را که تا دیروز فرشته بود می‌توان امروز دیو معرفی کرد. هرکه با من نیست خصم من است. خصم ایدئولوژی، هر گونه گرایش انتقادی در متن خود ایدئولوژی است.
دیدگاه ایدئولوژیک مدار بسته است. 
ایدئولوژی با فراهم کردن مشتی شبه حقایق در دنیایی موهوم و مالیخولیایی از هرگونه امر واقع و حقیقی که سوای حقایقِ مورد قبول خود باشد می‌گریزد.
به قول شایگان، ایدئولوژی تجلی نامعقول و گاه هذیان‌وار یک آگاهی کژ و کور است، یک آگاهی شیزوفرنیک، در خود فرو رفته و منفک از واقعیت بیرونی.
ایدئولوژی بهترین شکل عملی خود را در رژیم های توتالیتر می‌یابد. حقیقت انحصاری به دست یک پیشوای توتالیتر و در سایه‌ی حزبی سازمان یافته و متشکل و به اتکای نظام وحشت و تبلیغات می‌تواند به راحتی به حربه‌ای بدل شود تا او بتواند اراده‌ی خویش را بر همگان تحمیل کند.
پیشوا یا منجی که با وعده‌ی رستگاری، مدینه‌ی فاضله‌ی خود را پی می‌ریزد و نیل به آن را، هرچند بیدادگرانه و جنایت آمیز، توجیه می کند.
ایدئولوژی ها بیان آگاهی کاذب هستند. هم آن‌ها عمیقا دلبسته‌ی یک توهم هستند و به آن اعتقاد دینی دارند.
ایدئولوژی، شعور انتقادی را تحلیل می برد و انسان نمی تواند از ماهیت حقیقت شناختی واقعی به دست آورد.
اگر بخواهیم توتالیتر را در یک جمله خلاصه کنیم؛ باید بگوییم رژیمی است که با توسل به فریب و نیرنگ و اگر نشد با ارعاب و تهدید و با دستکاری شعور مردم(شاید هم رای مردم)، ارزش های انسانی را تحلیل می برد.
هدف اساسی آن این است که مردمی تحت سلطه، همگی یکپارچه و همسان بیافریند.
هیچ اقدامی را شایسته‌تر از آن نمی‌داند که همگان را به یک رنگ و یک نشان و یک لباس درآورد. استالینیسم، مائوئیسم و نازیسم تجلی تمام عیار توتالیتریسم در قرن بیستم بود؛ سه سیستم جهنمی که در آن نه از آزادی خبری بود و نه از عدالت.
معنویت را کشتند؛ آزادی را به زانو درآوردند و خشونت به ریاست رسید. روح به بردگی درآمد و نفرت تکثیر شد.
ت در نظام توتالیتر از بی‌اعتمادی، نفرت و خشونت تغذیه می‌کند. در چنین جهانی یک چیز معنا دارد؛ اطاعت محض و تایید جنایت حاکمان و گاه دادن نام شرافت به آن.

رژیم‌های توتالیتر همان چیزی را از توده‌ی تحت سلطه خود می‌خواهند که موسولینی از ملت خود می‌خواست:
       «به من ایمان داشته باش، اطاعت کن و بجنگ».


روزگار ما، روزگار ذهن‌های ناآرام است. در رفاه غرق‌ شده‌ایم اما خشنود نیستیم. به هم نزدیک هستیم اما احساس تنهایی رهایمان نمی‌کند. مشکل کجاست؟

تور ارزان پیدا می‌کرد؛ گوشی جدید می‌خرید؛ آواز تمرین می‌کرد؛ کلاس خودباوری می‌رفت؛ پکیج لاغری در سه هفته خریده‌ بود و. در یک آن نشست؛ همه را نیمه‌کاره رها کرد؛ پکی به سیگار زد و گفت:«ولش کن. نمی‌شود.»

حتما نباید آدورنو بود تا فهمید:«زندگی بد را نمی‌توان خوب زیست.»

مسئله «در یک آن فهمیدن این حقیقت» است. اتفاقی که می‌تواند پشت فرمان، در یک میهمانی با صدای بلند موسیقی شاد، آخرین گیت پرواز یا هر جای دیگری رخ دهد.

و مسئله‌ی مهم‌تر آن است که تا ابد نمی‌شود به «آن لحظه» بازگشت.

این کشف و شهود ناگهانی دائمی، در مفهوم تنهایی می‌گنجد:«در یک آن می‌فهمی که در این جهان تنها هستی و تا ابد تنها خواهی ماند.»

رد «آن لحظه» را خیلی جاها می‌توان یافت.

در شهر تورین از خیابانی می‌گذشت. درشکه‌چی اسبی را با شلاق می‌نواخت. نعره‌ن به سویش دوید. دستانش را دور گردن اسب انداخت تا مانع شلاق شود. از «آن لحظه» تا مرگش بیش از 10 سال طول کشید. اگر چه زنده بود اما خاموش شده بود. نیچه سکوت کرده‌ بود.

عظمت ساموئل بکت نیز در روایت سرنوشت انسان پس از «آن لحظه» است. تمام شخصیت‌های عجیب و متلاشی‌شده‌ی او، از وات تا مورفی، تا آقای نات، هم، کلو و دیگران همگی در جایی پس از «آن لحظه» به سر می‌برند.

جایی نام‌ناپذیر که «باید ادامه دهی؛ نمی‌توانم؛ پس من تنها می‌روم؛ خدا نگهدار.»

از چیزی سخن می‌گویند که نمی‌توان در ساحت زبان بیان کرد. فقط می‌دانیم که آن‌ها «یک جریان» هستند که «آن لحظه» را ادراک کرده‌اند. جریانی فراتر از آدورنو، نیچه و بکت. شاید بتوان آن را «جریان زیرزمینی ماتریالیسم تنهایی» نام نهاد.

تمام عظمت و اهمیت این «جریان زیرزمینی» عدم ارتباط آن با چرندیات عرفانی و متافیزیکی و شمع و گل و پروانه‌ای و به قول حافظ و مولانا «بازی‌ها» است.

این جریان، عریان، قاطع و مبری از هر نوع تسکین عرفان آپارتمانی یا بودیستی است.

از جهات بسیاری تجربه‌ی «آن لحظه» با تجربه‌ی مرگ یکسان است؛ با این تفاوت مهم که پس از مرگ دیگر «سرگشتگی» در کار نیست.

پس از مرگ تکلیف روشن است؛ تاریکی مطلق و آرامش.

اما «آن لحظه» آغاز قسمی از پریشانی و سرگشتگی است که تنها مرگ تسکین‌بخش آن خواهد بود. و خوشبختانه چون در تمنای چیزی نیست و شاید بهتر باشد بگوییم در طلب چیزی جز تنهایی نیست، به افسردگی نیز نمی‌افتد؛ اگر چه مانند آن بنماید.

«عرفان» یعنی لذت بردن از لذت نبردن.

و «ماترالیسم تنهایی» یعنی آگاهی و شجاعت تنها ماندن.






دنیا میدان جنگ است؛ جنگ ایدئولوژی‌ها. ما کجای این دنیا ایستاده‌ایم؟

در راستای بحث چپ و راست خوب است این را در نظر داشته‌ باشیم که نزد ما متر و ملاک البته باید حقیقت باشد.

حقیقت را هم توی گیومه نمی‌گذارم که فکر نکنید دارم تردید از خودم نشان می‌دهم. فهم من از حقیقت هم عقلانی است هم انتقادی و هم نقطه‌ی عزیمتی فلسفی-معرفت‌شناختی دارد.

مختصر قصه این است که حقیقت (truth) را من کمابیش همان‌جور می‌فهمم که عقلانیت نقاد می‌گوید. می‌گویم کمابیش، چون در کنار آن معتقدم باید اصل تفکیک و تمایز را هم رعایت کرد و جنبه‌ی سوبژکتیو «حقیقت» بعضی‌ها را هم در نظر آورد. (مثل بعضی بحث‌های متافیزیکی و باورهای دینی)

‏ما بدون حقیقت نمی‌توانیم قدم از قدم برداریم. این حقیقت را انسان قرن‌هاست می‌شناسد. نه فقط حقیقت فلسفی را. حقیقت به معنای کلی‌تر و وسیع‌تر؛ عرض من این است که حقیقت ستون فقرات جست‌وجوی عدالت است.

‏ما حق نداریم و نمی‌توانیم به صرف این‌که فلان مدعی حقیقت، سیه‌رو بوده یا سیه‌رو از آب درآمده، دست از حقیقت بکشیم.

‏بدون باور داشتن به حقیقت، در نهایت ما فرقی با عوام‌فریبانی مثل ‌نژاد و ترامپ نخواهیم داشت. دقیقا همان‌ها هستند که هردمبیل‌اند. آن‌ها هستند که در فضای پساحقیقت و «فیک‌نیوز» به سر می‌برند؛ چون حقیقت دشمن آن‌هاست. چون حقیقت گریبان‌شان را به دست عدالت می‌سپارد.

این حقیقت را هم می‌شود فلسفی-معرفت‌شناختی تقریر کرد و هم شهودی گذاشت جلوی مردم. این حقیقت برای من -در روایت شهودی‌اش- یعنی دروغ ممنوع. یعنی سعی نکنید با پیچاندن قصه و ابهام مصنوعی ایجاد کردن در مساله از حقیقت و روشنی و شفافیت فرار کنید. سخن راست را بگویید. دروغ هم نگویید.

این را حافظ هم به ما می‌آموزد:‌ 

"ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم." 

یا آن‌جا که می‌گوید "عیب درویش و توانگر به کم بیش بد است." و الخ.

ولی اصل هم‌چنان حقیقت است. بد نگوییم و میل با ناحق نکنیم یعنی سخن کذب نگوییم و از کذب هم دفاع نکنیم و جایی که پرده‌ی دروغ دریده می‌شود؛ پشت دروغ نایستیم.

همه را انکار می‌کند و به همه می‌گوید «فیک‌نیوز» و همه را متهم به زیستن در عصر پساحقیقت می‌کند؛ چون حقیقت دشمن خود اوست. اون همان است که حساب‌اش پاک نیست و لذا نمی‌خواهد جلوی نور خورشید بایستد. 

حقیقت رهایی‌بخش است.

صدق و حقیقت انسان را آزاد می‌کند.

رهایی‌بخشی حقیقت نه تنها گریبان آدمی را از چنگال عدالت بیرون می‌کشد بلکه به آدمی آرامش روان هم می‌دهد.

کار آسانی نیست.

آدم همیشه هم برنده نمی‌شود.

سربلند هم نخواهیم بود همیشه.

باید آخر قصه انسان بودن و ناکامل بودن خود را بپذیریم و روشن کنیم.

حقیقت و حقانیت و مشروعیت نه در چپ است و نه در راست.

نه در مسلمانی است و نه در نامسلمانی.

زمام امور به دست آدمی است.

عاملیت از آن خود اوست.

خودش باید تصمیم بگیرد در جایی که ایستاده می‌خواهد مدافع راستی باشد یا نه.

چپ باشد یا راست، مهم نیست.




چرا ایدئولوژی‌ها برای غلبه از خشونت استفاده می‌کنند؟ نقطه‌ی اشتراک این خشونت‌ها کجاست؟ تا چه حد تقصیر از ماهیت ایدئولوژی است؟
ذهنیت توتالیتر از ایدئولوژی تغذیه می‌کند؛ هورکهایمر مشخصه‌ی آن را کسوف عقل می‌داند و ابزار شدن عقل؛ از شهوت ویران‌گری و تار و پود مرگ‌طلبی یا همان نکروفیلی تغذیه می‌کند.
ایدئولوژی حاکمان، به دین تبدیل شده است و کارکرد دینی پیدا کرده است.
ایدئولوژی حقیقتی را مطلق می‌انگارد؛ مدارش بسته و خودبسنده است؛ امکانات تازه را نفی می‌کند و با افق‌های باز نسبتی بیگانه دارد.
ساخت منطقی ایدئولوژی، برخلاف علم قیاسی deductive است یعنی همواره با یک حقیقت کلی شروع می‌کند و مقدمات را طوری می‌چیند که تنها بتواند حقیقت اولیه را ثابت کند.
برای نازیسم، برتری نژاد آریایی یک حقیقت مطلق است؛ مقدمات ایدئولوژی racism نیز بر همین اصل بنا شده است.
ضد تفکر است چون تفکر همواره در جستجوی حقیقت است.
ایدئولوژی به حقیقت مطلقی تن در می‌دهد و آن را وحی مُنزل می پندارد(چه می‌دانیم؟ شاید واقعا وحی مُنزل باشد).
ایدئولوژی هیچ گونه انتقاد را به خود روا نمی‌دارد؛ منتقد همواره دشمن یا خائن است. در حالت رقیق شده، منحرفی است که باید محکوم شود.
بینش ایدئولوژیک همه‌ی امور را یا نور می‌بیند یا ظلمت؛ یا مطلقا خوب است و یا مطلقا بد.
دید مانوی و ثنویت‌گرایی آن، منبع انرژی‌زا و مایه‌ی حیات‌بخش ایدئولوژی است. نبرد دائمی بین خیر و شر محرک اصلی آن است.
در ایدئولوژی‌ها وجود یک مخالف لازم و ضروری است چون بنیانش بر نفی است. ایدئولوژی‌ها همان می‌کنند که ادیان ابتدایی.
یعنی همواره از مخالف، دیو و ابلیس می‌سازند و از موافق فرشته و آیه‌ی رحمت.
کسی را که تا دیروز فرشته بود می‌توان امروز دیو معرفی کرد. هرکه با من نیست خصم من است. خصم ایدئولوژی، هر گونه گرایش انتقادی در متن خود ایدئولوژی است.
دیدگاه ایدئولوژیک مدار بسته است. 
ایدئولوژی با فراهم کردن مشتی شبه حقایق در دنیایی موهوم و مالیخولیایی از هرگونه امر واقع و حقیقی که سوای حقایقِ مورد قبول خود باشد می‌گریزد.
به قول شایگان، ایدئولوژی تجلی نامعقول و گاه هذیان‌وار یک آگاهی کژ و کور است، یک آگاهی شیزوفرنیک، در خود فرو رفته و منفک از واقعیت بیرونی.
ایدئولوژی بهترین شکل عملی خود را در رژیم های توتالیتر می‌یابد. حقیقت انحصاری به دست یک پیشوای توتالیتر و در سایه‌ی حزبی سازمان یافته و متشکل و به اتکای نظام وحشت و تبلیغات می‌تواند به راحتی به حربه‌ای بدل شود تا او بتواند اراده‌ی خویش را بر همگان تحمیل کند.
پیشوا یا منجی که با وعده‌ی رستگاری، مدینه‌ی فاضله‌ی خود را پی می‌ریزد و نیل به آن را، هرچند بیدادگرانه و جنایت آمیز، توجیه می کند.
ایدئولوژی ها بیان آگاهی کاذب هستند. هم آن‌ها عمیقا دلبسته‌ی یک توهم هستند و به آن اعتقاد دینی دارند.
ایدئولوژی، شعور انتقادی را تحلیل می برد و انسان نمی تواند از ماهیت حقیقت شناختی واقعی به دست آورد.
اگر بخواهیم توتالیتر را در یک جمله خلاصه کنیم؛ باید بگوییم رژیمی است که با توسل به فریب و نیرنگ و اگر نشد با ارعاب و تهدید و با دستکاری شعور مردم(شاید هم رای مردم)، ارزش های انسانی را تحلیل می برد.
هدف اساسی آن این است که مردمی تحت سلطه، همگی یکپارچه و همسان بیافریند.
هیچ اقدامی را شایسته‌تر از آن نمی‌داند که همگان را به یک رنگ و یک نشان و یک لباس درآورد. استالینیسم، مائوئیسم و نازیسم تجلی تمام عیار توتالیتریسم در قرن بیستم بود؛ سه سیستم جهنمی که در آن نه از آزادی خبری بود و نه از عدالت.
معنویت را کشتند؛ آزادی را به زانو درآوردند و خشونت به ریاست رسید. روح به بردگی درآمد و نفرت تکثیر شد.
ت در نظام توتالیتر از بی‌اعتمادی، نفرت و خشونت تغذیه می‌کند. در چنین جهانی یک چیز معنا دارد؛ اطاعت محض و تایید جنایت حاکمان و گاه دادن نام شرافت به آن.

رژیم‌های توتالیتر همان چیزی را از توده‌ی تحت سلطه خود می‌خواهند که موسولینی از ملت خود می‌خواست:
       «به من ایمان داشته باش، اطاعت کن و بجنگ».


روزگار ما، روزگار ذهن‌های ناآرام است. در رفاه غرق‌ شده‌ایم اما خشنود نیستیم. به هم نزدیک هستیم اما احساس تنهایی رهایمان نمی‌کند. مشکل کجاست؟

تور ارزان پیدا می‌کرد؛ گوشی جدید می‌خرید؛ آواز تمرین می‌کرد؛ کلاس خودباوری می‌رفت؛ پکیج لاغری در سه هفته خریده‌ بود و. در یک آن نشست؛ همه را نیمه‌کاره رها کرد؛ پکی به سیگار زد و گفت:«ولش کن. نمی‌شود.»

حتما نباید آدورنو بود تا فهمید:«زندگی بد را نمی‌توان خوب زیست.»

مسئله «در یک آن فهمیدن این حقیقت» است. اتفاقی که می‌تواند پشت فرمان، در یک میهمانی با صدای بلند موسیقی شاد، آخرین گیت پرواز یا هر جای دیگری رخ دهد.

و مسئله‌ی مهم‌تر آن است که تا ابد نمی‌شود به «آن لحظه» بازگشت.

این کشف و شهود ناگهانی دائمی، در مفهوم تنهایی می‌گنجد:«در یک آن می‌فهمی که در این جهان تنها هستی و تا ابد تنها خواهی ماند.»

رد «آن لحظه» را خیلی جاها می‌توان یافت.

در شهر تورین از خیابانی می‌گذشت. درشکه‌چی اسبی را با شلاق می‌نواخت. نعره‌ن به سویش دوید. دستانش را دور گردن اسب انداخت تا مانع شلاق شود. از «آن لحظه» تا مرگش بیش از 10 سال طول کشید. اگر چه زنده بود اما خاموش شده بود. نیچه سکوت کرده‌ بود.

عظمت ساموئل بکت نیز در روایت سرنوشت انسان پس از «آن لحظه» است. تمام شخصیت‌های عجیب و متلاشی‌شده‌ی او، از وات تا مورفی، تا آقای نات، هم، کلو و دیگران همگی در جایی پس از «آن لحظه» به سر می‌برند.

جایی نام‌ناپذیر که «باید ادامه دهی؛ نمی‌توانم؛ پس من تنها می‌روم؛ خدا نگهدار.»

از چیزی سخن می‌گویند که نمی‌توان در ساحت زبان بیان کرد. فقط می‌دانیم که آن‌ها «یک جریان» هستند که «آن لحظه» را ادراک کرده‌اند. جریانی فراتر از آدورنو، نیچه و بکت. شاید بتوان آن را «جریان زیرزمینی ماتریالیسم تنهایی» نام نهاد.

تمام عظمت و اهمیت این «جریان زیرزمینی» عدم ارتباط آن با چرندیات عرفانی و متافیزیکی و شمع و گل و پروانه‌ای و به قول حافظ و مولانا «بازی‌ها» است.

این جریان، عریان، قاطع و مبری از هر نوع تسکین عرفان آپارتمانی یا بودیستی است.

از جهات بسیاری تجربه‌ی «آن لحظه» با تجربه‌ی مرگ یکسان است؛ با این تفاوت مهم که پس از مرگ دیگر «سرگشتگی» در کار نیست.

پس از مرگ تکلیف روشن است؛ تاریکی مطلق و آرامش.

اما «آن لحظه» آغاز قسمی از پریشانی و سرگشتگی است که تنها مرگ تسکین‌بخش آن خواهد بود. و خوشبختانه چون در تمنای چیزی نیست و شاید بهتر باشد بگوییم در طلب چیزی جز تنهایی نیست، به افسردگی نیز نمی‌افتد؛ اگر چه مانند آن بنماید.

«عرفان» یعنی لذت بردن از لذت نبردن.

و «ماترالیسم تنهایی» یعنی آگاهی و شجاعت تنها ماندن.






دنیا میدان جنگ است؛ جنگ ایدئولوژی‌ها. ما کجای این دنیا ایستاده‌ایم؟

در راستای بحث چپ و راست خوب است این را در نظر داشته‌ باشیم که نزد ما متر و ملاک البته باید حقیقت باشد.

حقیقت را هم توی گیومه نمی‌گذارم که فکر نکنید دارم تردید از خودم نشان می‌دهم. فهم من از حقیقت هم عقلانی است هم انتقادی و هم نقطه‌ی عزیمتی فلسفی-معرفت‌شناختی دارد.

مختصر قصه این است که حقیقت (truth) را من کمابیش همان‌جور می‌فهمم که عقلانیت نقاد می‌گوید. می‌گویم کمابیش، چون در کنار آن معتقدم باید اصل تفکیک و تمایز را هم رعایت کرد و جنبه‌ی سوبژکتیو «حقیقت» بعضی‌ها را هم در نظر آورد. (مثل بعضی بحث‌های متافیزیکی و باورهای دینی)

‏ما بدون حقیقت نمی‌توانیم قدم از قدم برداریم. این حقیقت را انسان قرن‌هاست می‌شناسد. نه فقط حقیقت فلسفی را. حقیقت به معنای کلی‌تر و وسیع‌تر؛ عرض من این است که حقیقت ستون فقرات جست‌وجوی عدالت است.

‏ما حق نداریم و نمی‌توانیم به صرف این‌که فلان مدعی حقیقت، سیه‌رو بوده یا سیه‌رو از آب درآمده، دست از حقیقت بکشیم.

‏بدون باور داشتن به حقیقت، در نهایت ما فرقی با عوام‌فریبانی مثل ‌نژاد و ترامپ نخواهیم داشت. دقیقا همان‌ها هستند که هردمبیل‌اند. آن‌ها هستند که در فضای پساحقیقت و «فیک‌نیوز» به سر می‌برند؛ چون حقیقت دشمن آن‌هاست. چون حقیقت گریبان‌شان را به دست عدالت می‌سپارد. همه را انکار می‌کنند و به همه می‌گویند «فیک‌نیوز» و همه را متهم به زیستن در عصر پساحقیقت می‌کنند؛ چون حقیقت دشمن خودشان است. همان که حساب‌شان پاک نیست و لذا نمی‌خواهند جلوی نور خورشید بایستند. 

این حقیقت را هم می‌شود فلسفی-معرفت‌شناختی تقریر کرد و هم شهودی گذاشت جلوی مردم. این حقیقت برای من -در روایت شهودی‌اش- یعنی دروغ ممنوع. یعنی سعی نکنید با پیچاندن قصه و ابهام مصنوعی ایجاد کردن در مساله از حقیقت و روشنی و شفافیت فرار کنید. سخن راست را بگویید. دروغ هم نگویید.

این را حافظ هم به ما می‌آموزد:‌ 

"ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم." 

یا آن‌جا که می‌گوید "عیب درویش و توانگر به کم بیش بد است." و الخ.

ولی اصل هم‌چنان حقیقت است. بد نگوییم و میل با ناحق نکنیم یعنی سخن کذب نگوییم و از کذب هم دفاع نکنیم و جایی که پرده‌ی دروغ دریده می‌شود؛ پشت دروغ نایستیم.

حقیقت رهایی‌بخش است.

صدق و حقیقت انسان را آزاد می‌کند.

رهایی‌بخشی حقیقت نه تنها گریبان آدمی را از چنگال عدالت بیرون می‌کشد بلکه به آدمی آرامش روان هم می‌دهد.

کار آسانی نیست.

آدم همیشه هم برنده نمی‌شود.

سربلند هم نخواهیم بود همیشه.

باید آخر قصه انسان بودن و ناکامل بودن خود را بپذیریم و روشن کنیم.

حقیقت و حقانیت و مشروعیت نه در چپ است و نه در راست.

نه در مسلمانی است و نه در نامسلمانی.

زمام امور به دست آدمی است.

عاملیت از آن خود اوست.

خودش باید تصمیم بگیرد در جایی که ایستاده می‌خواهد مدافع راستی باشد یا نه.

چپ باشد یا راست، مهم نیست.




روزگار ما، روزگار ذهن‌های ناآرام است. در رفاه غرق‌ شده‌ایم اما خشنود نیستیم. به هم نزدیک هستیم اما احساس تنهایی رهایمان نمی‌کند. مشکل کجاست؟

تور ارزان پیدا می‌کرد؛ گوشی جدید می‌خرید؛ آواز تمرین می‌کرد؛ کلاس خودباوری می‌رفت؛ پکیج لاغری در سه هفته خریده‌ بود و. در یک آن نشست؛ همه را نیمه‌کاره رها کرد؛ پکی به سیگار زد و گفت:«ولش کن. نمی‌شود.»

حتما نباید آدورنو بود تا فهمید:«زندگی بد را نمی‌توان خوب زیست.»

مسئله «در یک آن» فهمیدن این حقیقت است. اتفاقی که می‌تواند پشت فرمان، در یک میهمانی با صدای بلند موسیقی شاد، آخرین گیت پرواز یا هر جای دیگری رخ دهد.

و مسئله‌ی مهم‌تر آن است که تا ابد نمی‌شود به «آن لحظه» بازگشت.

این کشف و شهود ناگهانی دائمی، در مفهوم تنهایی می‌گنجد:«در یک آن می‌فهمی که در این جهان تنها هستی و تا ابد تنها خواهی ماند.»

رد «آن لحظه» را خیلی جاها می‌توان یافت.

در شهر تورین از خیابانی می‌گذشت. درشکه‌چی اسبی را با شلاق می‌نواخت. نعره‌ن به سویش دوید. دستانش را دور گردن اسب انداخت تا مانع شلاق شود. از «آن لحظه» تا مرگش بیش از 10 سال طول کشید. اگر چه زنده بود اما خاموش شده بود. نیچه سکوت کرده‌ بود.

عظمت ساموئل بکت نیز در روایت سرنوشت انسان پس از «آن لحظه» است. تمام شخصیت‌های عجیب و متلاشی‌شده‌ی او، از وات تا مورفی، تا آقای نات، هم، کلو و دیگران همگی در جایی پس از «آن لحظه» به سر می‌برند.

جایی نام‌ناپذیر که «باید ادامه دهی؛ نمی‌توانم؛ پس من تنها می‌روم؛ خدا نگهدار.»

از چیزی سخن می‌گویند که نمی‌توان در ساحت زبان بیان کرد. فقط می‌دانیم که آن‌ها «یک جریان» هستند که «آن لحظه» را ادراک کرده‌اند. جریانی فراتر از آدورنو، نیچه و بکت. شاید بتوان آن را «جریان زیرزمینی ماتریالیسم تنهایی» نام نهاد.

تمام عظمت و اهمیت این «جریان زیرزمینی» عدم ارتباط آن با چرندیات عرفانی و متافیزیکی و شمع و گل و پروانه‌ای و به قول حافظ و مولانا «بازی‌ها» است.

این جریان، عریان، قاطع و مبری از هر نوع تسکین عرفان آپارتمانی یا بودیستی است.

از جهات بسیاری تجربه‌ی «آن لحظه» با تجربه‌ی مرگ یکسان است؛ با این تفاوت مهم که پس از مرگ دیگر «سرگشتگی» در کار نیست.

پس از مرگ تکلیف روشن است؛ تاریکی مطلق و آرامش.

اما «آن لحظه» آغاز قسمی از پریشانی و سرگشتگی است که تنها مرگ تسکین‌بخش آن خواهد بود. و خوشبختانه چون در تمنای چیزی نیست و شاید بهتر باشد بگوییم در طلب چیزی جز تنهایی نیست، به افسردگی نیز نمی‌افتد؛ اگر چه مانند آن بنماید.

«عرفان» یعنی لذت بردن از لذت نبردن.

و «ماترالیسم تنهایی» یعنی آگاهی و شجاعت تنها ماندن.






دنیا میدان جنگ است؛ جنگ ایدئولوژی‌ها. ما کجای این دنیا ایستاده‌ایم؟

در راستای بحث چپ و راست خوب است این را در نظر داشته‌ باشیم که نزد ما متر و ملاک البته باید حقیقت باشد.

حقیقت را هم توی گیومه نمی‌گذارم که فکر نکنید دارم تردید از خودم نشان می‌دهم. فهم من از حقیقت هم عقلانی است هم انتقادی و هم نقطه‌ی عزیمتی فلسفی-معرفت‌شناختی دارد.

مختصر قصه این است که حقیقت (truth) را من کمابیش همان‌جور می‌فهمم که عقلانیت نقاد می‌گوید. می‌گویم کمابیش، چون در کنار آن معتقدم باید اصل تفکیک و تمایز را هم رعایت کرد و جنبه‌ی سوبژکتیو «حقیقت» بعضی‌ها را هم در نظر آورد. (مثل بعضی بحث‌های متافیزیکی و باورهای دینی)

‏ما بدون حقیقت نمی‌توانیم قدم از قدم برداریم. این حقیقت را انسان قرن‌هاست می‌شناسد. نه فقط حقیقت فلسفی را. حقیقت به معنای کلی‌تر و وسیع‌تر؛ عرض من این است که حقیقت ستون فقرات جست‌وجوی عدالت است.

‏ما حق نداریم و نمی‌توانیم به صرف این‌که فلان مدعی حقیقت، سیه‌رو بوده یا سیه‌رو از آب درآمده، دست از حقیقت بکشیم.

‏بدون باور داشتن به حقیقت، در نهایت ما فرقی با عوام‌فریبانی مثل ‌نژاد و ترامپ نخواهیم داشت. دقیقا همان‌ها هستند که هردمبیل‌اند. آن‌ها هستند که در فضای پساحقیقت و «فیک‌نیوز» به سر می‌برند؛ چون حقیقت دشمن آن‌هاست. چون حقیقت گریبان‌شان را به دست عدالت می‌سپارد. همه را انکار می‌کنند و به همه می‌گویند «فیک‌نیوز» و همه را متهم به زیستن در عصر پساحقیقت می‌کنند؛ چون حقیقت دشمن خودشان است. همان که حساب‌شان پاک نیست و لذا نمی‌خواهند جلوی نور خورشید بایستند. 

این حقیقت را هم می‌شود فلسفی-معرفت‌شناختی تقریر کرد و هم شهودی گذاشت جلوی مردم. این حقیقت برای من -در روایت شهودی‌اش- یعنی دروغ ممنوع. یعنی سعی نکنید با پیچاندن قصه و ابهام مصنوعی ایجاد کردن در مساله از حقیقت و روشنی و شفافیت فرار کنید. سخن راست را بگویید. دروغ هم نگویید.

این را حافظ هم به ما می‌آموزد:‌ 

"ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم." 

یا آن‌جا که می‌گوید "عیب درویش و توانگر به کم بیش بد است." و الخ.

ولی اصل هم‌چنان حقیقت است. بد نگوییم و میل با ناحق نکنیم یعنی سخن کذب نگوییم و از کذب هم دفاع نکنیم و جایی که پرده‌ی دروغ دریده می‌شود؛ پشت دروغ نایستیم.

حقیقت رهایی‌بخش است.

صدق و حقیقت انسان را آزاد می‌کند.

رهایی‌بخشی حقیقت نه تنها گریبان آدمی را از چنگال عدالت بیرون می‌کشد بلکه به آدمی آرامش روان هم می‌دهد.

کار آسانی نیست.

آدم همیشه هم برنده نمی‌شود.

سربلند هم نخواهیم بود همیشه.

باید آخر قصه انسان بودن و ناکامل بودن خود را بپذیریم و روشن کنیم.

حقیقت و حقانیت و مشروعیت نه در چپ است و نه در راست.

نه در مسلمانی است و نه در نامسلمانی.

زمام امور به دست آدمی است.

عاملیت از آن خود اوست.

خودش باید تصمیم بگیرد در جایی که ایستاده می‌خواهد مدافع راستی باشد یا نه.

چپ باشد یا راست، مهم نیست.



روزگار ما، روزگار ذهن‌های ناآرام است. در رفاه غرق‌ شده‌ایم اما خشنود نیستیم. به هم نزدیک هستیم اما احساس تنهایی رهایمان نمی‌کند. مشکل کجاست؟

تور ارزان پیدا می‌کرد؛ گوشی جدید می‌خرید؛ آواز تمرین می‌کرد؛ کلاس خودباوری می‌رفت؛ پکیج لاغری در سه هفته خریده‌ بود و. در یک آن نشست؛ همه را نیمه‌کاره رها کرد؛ پکی به سیگار زد و گفت:«ولش کن. نمی‌شود.»

حتما نباید آدورنو بود تا فهمید:«زندگی بد را نمی‌توان خوب زیست.»

مسئله «در یک آن» فهمیدن این حقیقت است. اتفاقی که می‌تواند پشت فرمان، در یک میهمانی با صدای بلند موسیقی شاد، آخرین گیت پرواز یا هر جای دیگری رخ دهد.

و مسئله‌ی مهم‌تر آن است که تا ابد نمی‌شود به «آن لحظه» بازگشت.

این کشف و شهود ناگهانی دائمی، در مفهوم تنهایی می‌گنجد:«در یک آن می‌فهمی که در این جهان تنها هستی و تا ابد تنها خواهی ماند.»

رد «آن لحظه» را خیلی جاها می‌توان یافت.

در شهر تورین از خیابانی می‌گذشت. درشکه‌چی اسبی را با شلاق می‌نواخت. نعره‌ن به سویش دوید. دستانش را دور گردن اسب انداخت تا مانع شلاق شود. از «آن لحظه» تا مرگش بیش از 10 سال طول کشید. اگر چه زنده بود اما خاموش شده بود. نیچه سکوت کرده‌ بود.

عظمت ساموئل بکت نیز در روایت سرنوشت انسان پس از «آن لحظه» است. تمام شخصیت‌های عجیب و متلاشی‌شده‌ی او، از وات تا مورفی، تا آقای نات، هم، کلو و دیگران همگی در جایی پس از «آن لحظه» به سر می‌برند.

جایی نام‌ناپذیر که «باید ادامه دهی؛ نمی‌توانم؛ پس من تنها می‌روم؛ خدا نگهدار.»

از چیزی سخن می‌گویند که نمی‌توان در ساحت زبان بیان کرد. فقط می‌دانیم که آن‌ها «یک جریان» هستند که «آن لحظه» را ادراک کرده‌اند. جریانی فراتر از آدورنو، نیچه و بکت. شاید بتوان آن را «جریان زیرزمینی ماتریالیسم تنهایی» نام نهاد.

تمام عظمت و اهمیت این «جریان زیرزمینی» عدم ارتباط آن با چرندیات عرفانی و متافیزیکی و شمع و گل و پروانه‌ای و به قول حافظ و مولانا «بازی‌ها» است.

این جریان، عریان، قاطع و مبری از هر نوع تسکین عرفان آپارتمانی یا بودیستی است.

از جهات بسیاری تجربه‌ی «آن لحظه» با تجربه‌ی مرگ یکسان است؛ با این تفاوت مهم که پس از مرگ دیگر «سرگشتگی» در کار نیست.

پس از مرگ تکلیف روشن است؛ تاریکی مطلق و آرامش.

اما «آن لحظه» آغاز قسمی از پریشانی و سرگشتگی است که تنها مرگ تسکین‌بخش آن خواهد بود. و خوشبختانه چون در تمنای چیزی نیست و شاید بهتر باشد بگوییم در طلب چیزی جز تنهایی نیست، به افسردگی نیز نمی‌افتد؛ اگر چه مانند آن بنماید.

«عرفان» یعنی لذت بردن از لذت نبردن.

و «ماترالیسم تنهایی» یعنی آگاهی و شجاعت تنها ماندن.






روزگار ما، روزگار ذهن‌های ناآرام است. در رفاه غرق‌ شده‌ایم اما خشنود نیستیم. به هم نزدیک هستیم اما احساس تنهایی رهایمان نمی‌کند. مشکل کجاست؟

تور ارزان پیدا می‌کرد؛ گوشی جدید می‌خرید؛ آواز تمرین می‌کرد؛ کلاس خودباوری می‌رفت؛ پکیج لاغری در سه هفته خریده‌ بود و. در یک آن نشست؛ همه را نیمه‌کاره رها کرد؛ پکی به سیگار زد و گفت:«ولش کن. نمی‌شود.»

حتما نباید آدورنو بود تا فهمید:«زندگی بد را نمی‌توان خوب زیست.»

مسئله «در یک آن» فهمیدن این حقیقت است. اتفاقی که می‌تواند پشت فرمان، در یک میهمانی با صدای بلند موسیقی شاد، آخرین گیت پرواز یا هر جای دیگری رخ دهد.

و مسئله‌ی مهم‌تر آن است که تا ابد نمی‌شود به «آن لحظه» بازگشت.

این کشف و شهود ناگهانی دائمی، در مفهوم تنهایی می‌گنجد:«در یک آن می‌فهمی که در این جهان تنها هستی و تا ابد تنها خواهی ماند.»

رد «آن لحظه» را خیلی جاها می‌توان یافت.

در شهر تورین از خیابانی می‌گذشت. درشکه‌چی اسبی را با شلاق می‌نواخت. نعره‌ن به سویش دوید. دستانش را دور گردن اسب انداخت تا مانع شلاق شود. از «آن لحظه» تا مرگش بیش از ۱۰ سال طول کشید. اگر چه زنده بود اما خاموش شده بود. نیچه سکوت کرده‌ بود.

عظمت ساموئل بکت نیز در روایت سرنوشت انسان پس از «آن لحظه» است. تمام شخصیت‌های عجیب و متلاشی‌شده‌ی او، از وات تا مورفی، تا آقای نات، هم، کلو و دیگران همگی در جایی پس از «آن لحظه» به سر می‌برند.

جایی نام‌ناپذیر که «باید ادامه دهی؛ نمی‌توانم؛ پس من تنها می‌روم؛ خدا نگهدار.»

از چیزی سخن می‌گویند که نمی‌توان در ساحت زبان بیان کرد. فقط می‌دانیم که آن‌ها «یک جریان» هستند که «آن لحظه» را ادراک کرده‌اند. جریانی فراتر از آدورنو، نیچه و بکت. شاید بتوان آن را «جریان زیرزمینی ماتریالیسم تنهایی» نام نهاد.

تمام عظمت و اهمیت این «جریان زیرزمینی» عدم ارتباط آن با چرندیات عرفانی و متافیزیکی و شمع و گل و پروانه‌ای و به قول حافظ و مولانا «بازی‌ها» است.

این جریان، عریان، قاطع و مبری از هر نوع تسکین عرفان آپارتمانی یا بودیستی است.

از جهات بسیاری تجربه‌ی «آن لحظه» با تجربه‌ی مرگ یکسان است؛ با این تفاوت مهم که پس از مرگ دیگر «سرگشتگی» در کار نیست.

پس از مرگ تکلیف روشن است؛ تاریکی مطلق و آرامش.

اما «آن لحظه» آغاز قسمی از پریشانی و سرگشتگی است که تنها مرگ تسکین‌بخش آن خواهد بود. و خوشبختانه چون در تمنای چیزی نیست و شاید بهتر باشد بگوییم در طلب چیزی جز تنهایی نیست، به افسردگی نیز نمی‌افتد؛ اگر چه مانند آن بنماید.

«عرفان» یعنی لذت بردن از لذت نبردن.

و «ماترالیسم تنهایی» یعنی آگاهی و شجاعت تنها ماندن.






تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گروه فنی و مهندسی آی تک دلنوشته های من طراحی سایت، سئو، تبلیغات در گوگل شیمیست خط خطی مجله اینترنتی مثبت ایران | پورتال خبری،تفریحی و سرگرمی سالم زیبا Debbie Jeffrey Travel to Iran